محل تبلیغات شما

یادش بخیییییر!!

.

وقتی از ایستگاه قبل مرز رد شدیم تا خود مرز تقریباً ۱۵ کیلومتر راه بود.

رفتیم کنار جاده ایستادیم در انتظار ماشین.

حالا چه ماشینی صبر می کنه تا ۵۰ و خورده ای آدم رو سوار خودش کنه خدا می دونه(کاروانی رفته بودیم دیگه)

یه رود آب خییییلی باصفا و ناناس بین درختای بلند و سر به فلک کشیده  کنار جاده ای که ما بغلش منتظر ماشین بودیم وجود داشت.

داداش و بابا و رفیق رفقای داداش و حاج آقاها و بچه های کانون داداش رفتند یه دستی به آب زدند و صورتی تازه کردند.

جاده از درختا و رود ارتفاع داشت و برای رسیدن به آب باید از یه سرازیری پایین می رفتیم. اول بابا گفت مسواکمو از همون بالا پرت کن تا همینجا مسواک بزنم.

مسواکو پرت کردم افتاد روی ریگ های کنار آب و دوتیکه شد

بعد گفت سیب هارو پرت کن تا بشورم.

یکی از سیب هارو به سمت بابا پرت کردم افتاد جلوی پاش و گرفتش :)

ولی دومیش رو _ که به سمت داداش _ پرتاب کردم گل کاشتم:

چادرم مانع شد سیبو درست پرت کردم تو حلق رودخونه

رفقای داداش هی داد می زدند: برو بگیرش حاج آقا!!!

داداش دنبال سیب رفت جفت پا پرید وسط آب!

شلوار و قباش تا زانو خیس شد

منو می گی از یه طرف داشتم خودمو کنترل می کردم که نخندم از یه طرفخنده ام گرفته بود

داداش اومد بالا.گفتش بیا کنار از داخل خاک ها!

من بدبخت شهادتینو گفتم و رفتم پیشش.

دیدم نَههههه.

سیب نصف شده رو گذاشت کف دستم گفت: بگیرش!

آجرک الله یا مولا...

یا مهدی صاحب زمان...دلم شکایت می کند

حکایت من و سرویس مدرسه :|

داداش ,آب ,پرت ,یه ,جاده ,رو ,پرت کردم ,از یه ,پرت کن ,کن تا ,جفت پا

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

بیقرار اصفهانی